وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

قدرتمند شدن

پاهات کاملا قوی شده دستاتو به دیوار میگیری و دور به دور خونه راه میری دیشب تونستی چند دقیقه بدون کمک خودت تنهایی روپاهات وایسی قدرت راه رفتن هم داری فقط ی کم میترسی که طبیعیه بسیار کنجکاو هستی و دوست داری خودت همه چی رو تجربه کنی و کار ما خیلی سخت شده، به قول عمه شهلا بچه نوپا، نه نفر رو میخواد اینم ی نمونه از شیطنت آقا کوچولو به روایت تصویر(البته عکسا ی کم بی کیفیته چون از روی فیلم گرفتم) کنترل کردنت خیلی سخته و به ی چشم به هم زدن روی میز هستی برای جلوگیری ار افتادنت کلی با بابا سعید فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم که مبلا رو برعکس کنیم به این شکل انگار مبلا قهرن همه پشت بهمون هستن، مبلا...
31 خرداد 1395

فرهنگ لغت امیرعلی

اینم فرهنگ لغت امیرعلی پِدَل                        =              پدر جَبال                      =              جلال(به زبان مامانی بعضی وقتا به پدرجون جَبال میگی) مام                        =             مامان دای&n...
30 خرداد 1395

آرایشگاه

موهات رشد خوبی داره ماشااله خیلی زود بلند میشه به پیشنهاد بابایی تصمیم گرفتیم این بار آرایشگاه مردونه بریم آرایشگاهی که دایی میرفت انتخاب کردیم چون دایی رفت و باهاش صحبت کرد و وقت گرفت که کسی نباشه تا منم بتونم همراهتون باشم که گل پسر نترسه آقای خوب و مهربون و بسیار واردی بود پیشنهاد داد بغلت کنم که نترسی ولی امتحانی رو صندلی گذاشتیمت هزار الله اکبر عین ی مرد بزرگ نشستی و اصلا نترسیدی و گریه نکردی موهاتو قشنگ تر از همیشه کوتاه کرد چون اصلا گریه نکردی جایزه هم گرفتی آرایشگاه هم مهمون دایی جون بودی ممنونم داداش مهربونم بعد زود اومدیم و دوتایی تشریف بردیم حموم قربونت برم روز به روز بیشتر بهت افتخار میکنم ...
29 خرداد 1395

مهمونی رفتن تنهایی

از تهران بهمون زنگ زدن و  خبر دادن متاسفانه عمه مامانی که بزرگ خاندان مامان بود  فوت کرده مامانی و خاله شهلا و خاله مهری به همراه شوهراشون واسه مراسم رفتن تهران من مونده بوده بودم چیکار کنم چون واسه تولدت مرخصی گرفته بودم دیگه مرخصی نداشتم البته مامانی فقط ی روز واسه مراسم ختم رفت اونم با هواپیما که زود برگرده و به دادمون برسه، واسه اون ی روز چاره ای نداشتیم که بابا یا من مرخصی بگیریم  خوشبختانه عمه شهلا و خاله فرح به دادمون رسیدن و زحمت نگهداری از شما رو تا ساعت 4 تقبل کردن البته چون مهساجون کنکور داشت وجدانم قبول نکرد مزاحم عمه بشیم و رفتیم خونه خاله فرح صبح زود که رسیدیم به هیچ وجه رضایت نمیدادی از بغل من جدا ش...
24 خرداد 1395

ماه مبارک رمضان

ماه مبارک رمضان حس و حال خاصی داره این ماه خیلی برای من مبارک و عزیزه سال 93 که تصیمیم گرفتیم بچه دار بشیم تحت هیچ شرایطی من حاضر نبودم تو این ماه مبارک باردار باشم و نتونم روزه بگیرم تصمیم گرفتم بچه دار شدن رو ی کم دیگه عقب بندازم که  روزه هامو بگیرم و از نظر عرفانی هم آماده باشم، در طی تمام سالهای زندگیم فقط پارسال به دلیل زایمان موفق به روزه داری نشدم که سعی کردم باقی اعمال رو انجام بدم وقتی باردار بودم طی دوران بارداری چندین بار موفق به ختم قرآن شدم به صراحت میتونم بگم کل دعاهایی که وجود داشت خوندم که حتی ی بار با اعتراض بابایی مواجه شدم که میگفت کلا مشغول دعا و نمازی ثمره اون دعاها رو هم دیدم  پسر شیطون و شیرین زبونم ...
20 خرداد 1395

تشکر ویژه

پله های عشق پایم را آرام  بالای پله بعدی میگذارم ،به ناگاه گرمای دستانی را روی دستهای خودم حس می کنم و چهره ام را به سوی او بر می گردانم ... با لحن روح نواز وطنین اندازش ، مرا صدا می زند ...   بالای پله ها همسر  را میبینم پایین پله ها پدر ومادرم این پله ها، پله های عشق و محبت هستن که  فاصله مرا با عزیزانم حداقل کرده اند به لطف بابایی دو ساله که خونه پر از عشق و آرامش ما طبقه بالای خونه مامانی هست فرزندم در آرامش کامل است نه سرما، نه گرما او را آزار نخواهد داد چون به راحتی از پله های عشق بالا و پایین میره و در آغوش من و مادر عزیزم محبت و فرهنگ رو یاد میگیره. مامان ع...
12 خرداد 1395

مناسبت های زندگی قشنگمون

واقعا خوشحالم که این سعادت ها شامل حالمون شده: شب خواستگاری               میلاد امام حسن مجتبی(ع) شب نامزدی                      عید غدیر خم که تولد مامان سپید هم بود روز عروسی                      اولین شب جمعه ماه رجب شب لیله الرغائب تولد پسرم                        میلاد امام سجاد(ع) جشن یکسالگی فرزندم      میلاد امام مهدی(ع) ...
10 خرداد 1395

واکسن یک سالگی

زمانیکه واکسن شش ماهگیتو زدیم درمانگاه گفت که فقط روزهای چهارشنبه واکسن یکسالگی رو تزریق میکنه و زمانیکه یکساله شد روز چهارشنبه مراجعه کنین فردای تولد مامانی و دایی جون زحمت کشیدن و شما بردن درمانگاه ولی مسئولای درمانگاه جلسه داشتن و واکسن به روز یکشنبه موکول شد و پسری اون روز واکسن نزد روز یکشنبه 95/03/09 بازم دایی جون و مامانی شما رو بردن و این بار واکسن یکسالگیتو زدی. دایی جون می گفت اصلا گریه نکردی فقط اون لحظه ی ذره اخم کردی دیگه واکسن زده بودی و خوش به حالت شده بود و تا خانه بغل دایی جون پشت فرمان نشستی عاشق رانندگی هستی ولی من میترسم چون خطرناکه هر وقت ماشین خاموش باشه اجازه میدم پشت فرمان بشینی، شما هم به همه چی دست...
9 خرداد 1395

تولد یک سالگی

روز تولدت روز میلاد امام سجاد بود همزمان با اذان ظهر به دنیا اومدی و جشن تولد اولین سال تولدت با نیمه شعبان همزمان شده بود نیمه شعبان شب تولدت بود اتفاقی نیست این همه سعادت، اما جشن تولدت: کل مراسم جشن از طرف پدر و مادر عزیزم بود چوان اصرار داشتن اولین جشن تولد رو برای اولین نوه خودشون برگزار کنن، دایی جون کلی دنبال تالار گشت من دوست داشتم تو تالار عروسیمون جشن تولدت برگزار بشه چون واقعا واسه عروسیمون سنگ تمام گذاشت از کل غذاها گرفته تا پذیرایی همه چی عالی بود موقع عروسی هم تقریبا کل سالن ها رو گشتم تا انتخاب کردم خیلی مسایل به نظرم مهمه از جمله نورپردازی سالن که بعدا ی فیلم تاریک نداشته باشیم حتی میز و صندلی های سالن واسم مهم بود خلاصه سالن...
8 خرداد 1395

یادآوری زیبا

روز تجدید زیباترین خاطره زندگیم بهار را دوست دارم چون موسم شکفتن توست و تو را دوست دارم چون شکوفائی من به وجود توست پسر عزیزم امروز روز تولدته پارسال همین موقع من تو بیمارستان بودم خدای من یکسال گذشت پارسال این موقع چه استرسی داشتیم خدا رو شکر، خدا همیشه یار و یاورمونه در تمام سختیها و مشکلات کمکون کرده خدایا بابت تمام نعمتهات شکر. پسر من حالا ی مرد کوچولو شیطون و شیرون زبونه که وقتی در کنارش هستم اصلا متوجه گذشت زمان نمیشم دیشب به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت یک شب شده من فکر کردم  هنوز ساعت ده شب هست اینقد با شما بازی کردم  و گل پسرم خوش خنده و شیرینه، گذشت زمان رو حس نکردم اصلا باور نمیکنم یکسال گذشته، این یکس...
3 خرداد 1395